.... (come closer hear me out)
What is to be young?
what is to be madly passionate?
at heart!
what fuming fuel, boils the blood?
and eradicates the pale, frail, the lackluster tale
of concealment and lies.
yet we forget
as simple as that
and it’s a simple smile
that takes you back for a while
into the memories of joy
of pain of course, but mostly joy
and it’s a simple yet familiar gesture
that reminds you, how lucky you are
to be on the receiving end
of this joyous moment
without resentment, without being judged for your past
without constraint or obligation of the future
what is all this about?
I know, but I am not telling
hiss shhhh, some people call it friendship
oh I said it.
.
.
.
Monday, December 13, 2010
Saturday, October 30, 2010
How long do we wait
When do we reap, our lifetime plow
Sink our teeth into the precious prize
When would we drink to this ice-age thaw
When do we rise? When do we rise?
When would the world see our worldly worth
Before the dust of our graves circle the globe
All the yearning, all the hope
Are they worth, is this worth?
Sink our teeth into the precious prize
When would we drink to this ice-age thaw
When do we rise? When do we rise?
When would the world see our worldly worth
Before the dust of our graves circle the globe
All the yearning, all the hope
Are they worth, is this worth?
Wednesday, August 4, 2010
پنجره
از پنجره به بیرون نگاه می کنم. از پنجره ای که چندین سال پیش، غروب نارنجی خورشید را بارها نظاره گر بودم. این بار صبح است. برج مرداد است ولی باد خنکی به صورتم سیلی می زند. برج مرداد ولی چون مهر، چون آبان. مثل پاییز، پر خاطره.
دنبال رعد و برق می گردم و نیاز به یک تصادف، یک اتفاق معجزه آسا و یا بهتر است بگویم برق آسا دارم. شاید دنبال یک توفان پاییزی در نیمه تابستان هستم.
اینجا، در طبقه دهم یک ساختمان، در نیمه شمالی تهران، جایی که چندین سال در آن کار کردم، پشت به پنجره و رو به مشرق شهر می نشینم، همهمه خیابان در صدای مبهم دستگاه تهویه گم می شود.
آن روزها کنار این پنجره بارها خودم را مجسم می کردم که به خیابان میپرم و در پندار خویش به آرامی از پشت پنجره طبقه های پایین رد میشوم و آدمها را هنگام کار کردن می بینم.
تعجب زنی در طبقه هشتم که مسیر سقوط مرا از بالای پنجره به پایین آن با لیوان قهوه ای در دست تماشا می کند. لبخند او که به تعجب و سپس ترس تبدیل شد، در ذهنم نقش می بندد و افتادن لیوان از دست او، مانند یک صحنه آرام شده سینمایی. من حتی صدای شکستن لیوان و پخش شدن محتویات آن را روی زمین سنگی شنیدم. حتی سردی زمین را که قهوه داغ روی آن پاشید حس کردم.
چقدر زمین تنهاست. چقدر تنهایی سرد است و من چقدر میخواستم لحظه ای تنها و سرد باشم. لحظه ای همچون فرود یک رعد بی صدا در دور دستها. بر تپه ای که آدمی تنها، برای نیایش دور از تظاهر، به آن پناه برده و رعد آسمان در یک لحظه بر سرش فرود آمد و در زمانی کمتر از یک بازدم زندگی را از او ربود.
از پنجره به بیرون نگاه می کنم. چندین سال، بسیار چهره، حرفهایی ناتمام و یک دنیا زندگی از پیش چشمانم عبورمی کند.
موتور سواری از فاصله دور نزدیک میشود، همچون خاطراتی که از سال ها دور به یاد میآورم. صدای گوش خراش موتور در کوچه پشتی پیچید، مثل حرفهایی ناگفته که در شلوغی شهر گم شد. نجوا هایی که مُرد و هرگز شنیده نشد. و شنیده هایی که ای کاش گفته نمیشد. حرفهایی که باکینه آمیخت و همچون بغضی کهنه به دردی مزمن و ابدی تبدیل شد.
من هنوز هستم. روزهایی ممتد پشت این پنجره میآیم و با لبخندی بر لب و آهی از گذر زمان به روزهای پر خاطره میاندیشم و از پنجره عبور می کنم. شاید در توفان یک روز پاییزی، برای دیدن غروب نارنجی خورشید، دوباره به پشت این پنجره بازگردم. شاید.
(با تشکر از پ س)
Saturday, July 17, 2010
آتش و آب
تو همه دلهره یی
تو همون شمارش تپیدن سینه من
یا به هنگام حضور
یا به هنگام عبور
هم به هنگام سلام ، هم به هنگام وداع
تو همون سرگیجه یی
تو همون فکر فرار از انتظار
حتی در چند ثانیه
حتی یک پلک زدن
حتی فکر لحظه یی دور بودن
من و این شوق درون و من و این شور وجود
من و این سوز دل و کشمکش بود و نبود
من و این دلهره و سرگیجه و حال خراب
من و این خواب وفاق و من و این آتش و آب
تو همون خواب عجیبی
تو همون کابوس بودن؛ نرسیدن
در زمان بی زمانی
در کنار و در فراسوی افق
در فراق و در وفاق و درکنار و دوردست
تو همون حال خرابی
در قفس حبس شدن نای نفس
تو همون آه دلی
درهم و پیچیدن نبض غریب
همهمه در گوش شنیدن؛ واهمه ازدور بودن
من و این شوق درون و من و این شور وجود
من و این سوز دل و کشمکش بود و نبود
من و این دلهره و سرگیجه و حال خراب
من و این خواب وفاق و من و این آتش و آب
Sunday, June 20, 2010
For Allah’s will
Darkness crept in at night
Devouring every glimpse of light
“justice” a distant fainting word
Only traitor’s waltz in sight
The reign of terror yearning power
Consumed with fury, rage and anger
expanded their evil empire,
Spread like cancer, every hour
A lonely tent stood still
As if it were by Allah’s will
Broken arrows, broken swords,
Blood stained bodies across the hill
All were lost but Allah’s will
All were lost but Allah’s will
There she was, our righteous lady
Our holy lady, our lonely lady
In the depth of haze and dust
By the shadows of fear and unjust
She screamed:
“Who is there to help me, in my flight towards the light?”
“Who is there to follow, who is left to search for light?”
The world stood still,
As if it were by Allah’s will
And in the time of deep distress
In the world of hopelessness
Someone lit a candle….
Our lady said:
In search of light, candles aflame
Deny injustice, candles aflame
Praise our martyrs, candles aflame
For my brother’s blood, candles aflame
For our children’s lives, candles aflame
For Allah’s will, candles aflame….
به خواست الله
تاریکی در شب می خزید
و هر سوسوی نوری را می بلعید
”عدالت“ واژه یی کمرنگ در دور دست ها
فقط پایکوبی خیانت کاران دیده می شد.
سلطنت ترس؛ نیازمند قدرت
فرورفته در غضب و خشم و عصبانیت
امپراتوری شیطانی خود را گسترش می دادند
همانند رشد سرطانی در هر ساعت
در این میان خیمه یی به تنهای باقی مانده بود
به خواست الله بود که باقی مانده بود
تیر های شکسته، شمشیرهای شکسته
بدن های خون آلود تمامی تپه ها را پوشانده بود
همه چیز بجز خواست الله نابود شده بود
همه چیز بجز خواست الله نابود شده بود
در آنجا بانوی صالح ما ایستاده بود
بانوی پاکدامن ما، بانوی تنهای ما
در عمق تیرگی و غبار
و در سایه ترس و بی عدالتی
فریاد زد:
کیست که مرا یاری دهد؟ در مسیر نور؟
کیست که رهرو یافتن نور باشد؟
جهان ایستاد
چنانکه به خواست خدا باشد
و در آن زمان پریشانی
و در دنیای بی امیدی
کسی شمعی روشن کرد....
بانوی ما گفت:
در راه یافتن نور، شمعی بیافروزید
در اعتراض به بی عدالتی، شمعی بیافروزید
برای ستودن راه شهدا، شمعی بیافروزید
برای خون برادرم، شمعی بیافروزید
برای زندگی فرزندانمان، شمعی بیافروزید
برای خواست الله، شمعی بیافروزید
Devouring every glimpse of light
“justice” a distant fainting word
Only traitor’s waltz in sight
The reign of terror yearning power
Consumed with fury, rage and anger
expanded their evil empire,
Spread like cancer, every hour
A lonely tent stood still
As if it were by Allah’s will
Broken arrows, broken swords,
Blood stained bodies across the hill
All were lost but Allah’s will
All were lost but Allah’s will
There she was, our righteous lady
Our holy lady, our lonely lady
In the depth of haze and dust
By the shadows of fear and unjust
She screamed:
“Who is there to help me, in my flight towards the light?”
“Who is there to follow, who is left to search for light?”
The world stood still,
As if it were by Allah’s will
And in the time of deep distress
In the world of hopelessness
Someone lit a candle….
Our lady said:
In search of light, candles aflame
Deny injustice, candles aflame
Praise our martyrs, candles aflame
For my brother’s blood, candles aflame
For our children’s lives, candles aflame
For Allah’s will, candles aflame….
به خواست الله
تاریکی در شب می خزید
و هر سوسوی نوری را می بلعید
”عدالت“ واژه یی کمرنگ در دور دست ها
فقط پایکوبی خیانت کاران دیده می شد.
سلطنت ترس؛ نیازمند قدرت
فرورفته در غضب و خشم و عصبانیت
امپراتوری شیطانی خود را گسترش می دادند
همانند رشد سرطانی در هر ساعت
در این میان خیمه یی به تنهای باقی مانده بود
به خواست الله بود که باقی مانده بود
تیر های شکسته، شمشیرهای شکسته
بدن های خون آلود تمامی تپه ها را پوشانده بود
همه چیز بجز خواست الله نابود شده بود
همه چیز بجز خواست الله نابود شده بود
در آنجا بانوی صالح ما ایستاده بود
بانوی پاکدامن ما، بانوی تنهای ما
در عمق تیرگی و غبار
و در سایه ترس و بی عدالتی
فریاد زد:
کیست که مرا یاری دهد؟ در مسیر نور؟
کیست که رهرو یافتن نور باشد؟
جهان ایستاد
چنانکه به خواست خدا باشد
و در آن زمان پریشانی
و در دنیای بی امیدی
کسی شمعی روشن کرد....
بانوی ما گفت:
در راه یافتن نور، شمعی بیافروزید
در اعتراض به بی عدالتی، شمعی بیافروزید
برای ستودن راه شهدا، شمعی بیافروزید
برای خون برادرم، شمعی بیافروزید
برای زندگی فرزندانمان، شمعی بیافروزید
برای خواست الله، شمعی بیافروزید
Wednesday, June 9, 2010
1929
1
9
2
9
I take a jug of wine,
spit destiny in the face,
but then surrender to the reality
there is no immortality
not for the mind and not for the soul
but the bitter taste of wine
keeps me sober for a while
to remind me of the crash of 29
of nineteen twenty nine
actions and consequences,
endless perpetual sequences
of treachery, distrust and paranoiac deeds
of schizophrenic balderdash
imprisons not one; but all
and nothing would be fine
after 1929
and their women became PERSONS in 29
and our PERSONS are being confined to their homes in 29
and BBC televised the news in 29
and our television is now banned in 29
and conflict started by the Western Wall in 29
and now we are surrounded by international walls in 29
war, war and more war
hate, revulsion and disgust
lies, corruption and deceit
murder, rape and imprisonment
would not bring me a virgin in heavens
and nothing would be fine
after 1929
Oh cupbearer, pour more wine
Ah gatekeeper, draw the line
Ah moon-watcher, show me a sign
And promise me everything would be fine
After resolution 1929
Saturday, April 10, 2010
A sin, a lie
It’s not a sin to wish to be happy
even if “the end” has long time passed
and to sin is to lie and to lie is to sin
so where do we go from here?
It’s not a lie to be what you are
even if what you are is “nothing”
and nothing can be something, if we find
a single joy in our lives.
And the question remains: “are you enjoying what you are?”
Alcohol, Sex, Drugs, come as you are
bring the temporary joy for this incremental being
and just “be” even for a nano-second
just enjoy
even for a drunken minute, or a high in the sky, a joyous breath
To be happy is to love,
from inside, from outside, from every conceivable angle
and what if there is no love?
and what if what you think is love is just
an elevated emotional rollercoaster
A sin, a lie
a piece of worthless span
between “the end” and the “coming” and the “nothing”
even if “the end” has long time passed
and to sin is to lie and to lie is to sin
so where do we go from here?
It’s not a lie to be what you are
even if what you are is “nothing”
and nothing can be something, if we find
a single joy in our lives.
And the question remains: “are you enjoying what you are?”
Alcohol, Sex, Drugs, come as you are
bring the temporary joy for this incremental being
and just “be” even for a nano-second
just enjoy
even for a drunken minute, or a high in the sky, a joyous breath
To be happy is to love,
from inside, from outside, from every conceivable angle
and what if there is no love?
and what if what you think is love is just
an elevated emotional rollercoaster
A sin, a lie
a piece of worthless span
between “the end” and the “coming” and the “nothing”
Saturday, March 27, 2010
خواب
هر چه خواستم
کمتربودی
هر چه بودم
کمتر خواستی
هرچه گفتی
نشنیدم من
هرچه گفتم
تو فقط خندیدی
هرچه دورم
آرام تر هستی
هرچه نزدیک
خسته تر هستی
هر چه خواستی
نتوانستم
هرچه کردم
بی نظر بودی
هر که دیدم
با تو سنجیدم
هر که خواستم
نپسندیدم
هر جا رفتی
شادتر بودی
وقت برگشت
پر زغم بودی
هر چه بگذشت
بر غمت افزود
نا امیدی کرد
رشته ها مان پود
تو به من گفتی
من جفا کارم
من به تو گفتم
تو گنه کاری
هرچه بودش
دیگر اینجا نیست
این من و تو؛ ما
دیگر آن ما نیست
هرچه بودش بود
یک زمان ناب بود
یا که شاید هم
همه در خواب بود
کمتربودی
هر چه بودم
کمتر خواستی
هرچه گفتی
نشنیدم من
هرچه گفتم
تو فقط خندیدی
هرچه دورم
آرام تر هستی
هرچه نزدیک
خسته تر هستی
هر چه خواستی
نتوانستم
هرچه کردم
بی نظر بودی
هر که دیدم
با تو سنجیدم
هر که خواستم
نپسندیدم
هر جا رفتی
شادتر بودی
وقت برگشت
پر زغم بودی
هر چه بگذشت
بر غمت افزود
نا امیدی کرد
رشته ها مان پود
تو به من گفتی
من جفا کارم
من به تو گفتم
تو گنه کاری
هرچه بودش
دیگر اینجا نیست
این من و تو؛ ما
دیگر آن ما نیست
هرچه بودش بود
یک زمان ناب بود
یا که شاید هم
همه در خواب بود
Monday, January 25, 2010
Princes of lonely hearts
Pray for rain, pray for Leila,
She’s dancing in her father’s arms
Watch the clouds, watch them Leila,
Making pictures in your sky.
You are
Faraway now, in the space now, left a
scar inside our hearts
You were
A shining light into the dark, could you hear us call your name?
Leila, Leila, Leila, Leila
Princess of lonely hearts
Pray for love, pray for freedom
Pray now for going home
Pray for millions in exile now, Leila
They all now want to go home
Did you see the people?
Shedding tears for you?
Did you hear their broken hearts …….?
Did you feel their loving?
It is you that they’re loving .
Did you know they’re lonely too …..?
Oh I wished you were here, So at least
you could hear,
The wall of fear, breaking down…
The lonely hearts are beating, and the
clouds are roaring
They’re just waiting for your smile ….
Leila, Leila, Leila, Leila
Princess of lonely hearts
Guide the clouds, pray for guidance, Leila
Pray for rain in the month of June.
Pray for dance in the rain, Leila,
Pray for flowers in the dune.
You are
Flying high, in to the sky now, kissing clouds as you pass by,
Would you
Pray for rain, one more time, would you let us call your name?
Leila, Leila, Leila, Leila
Leila, Leila, Leila, Leila
Leila, Leila, Leila, Leila
Princess of lonely hearts
Tuesday, January 5, 2010
Anything but violence
Indicative obsession with results
Analytical conviction in deadlines, storylines, lines between the lines
Credence in linear time, and numbers, years, months, hours,
even seconds that count down the arrival of the Messiah
the second coming, the third or the nth?
Who sets the reference anyway?
A sister sang a white whisper
A brother shed her red blood
And a father that grew greener
I see, I hear, I feel……….. I feel
I see the belief in algebra’s doom
Gloom, they paint, they fix the frame
But I fly into my melancholic purple, into timelessness
Into ? timelessness? A time before the time? Is there a precedent? A sequence?
I see the purple skies and other dimensions with my inner eye
A parallel world where red blood
Does not spill on white songs
And green is getting younger, getting stronger, getting wiser, getting smarter
A poem, a picture, a painting, a song;
anything but violence bring them along;
a tolerant whisper or a deafening scream;
anything but violence will realize our dream
Analytical conviction in deadlines, storylines, lines between the lines
Credence in linear time, and numbers, years, months, hours,
even seconds that count down the arrival of the Messiah
the second coming, the third or the nth?
Who sets the reference anyway?
A sister sang a white whisper
A brother shed her red blood
And a father that grew greener
I see, I hear, I feel……….. I feel
I see the belief in algebra’s doom
Gloom, they paint, they fix the frame
But I fly into my melancholic purple, into timelessness
Into ? timelessness? A time before the time? Is there a precedent? A sequence?
I see the purple skies and other dimensions with my inner eye
A parallel world where red blood
Does not spill on white songs
And green is getting younger, getting stronger, getting wiser, getting smarter
A poem, a picture, a painting, a song;
anything but violence bring them along;
a tolerant whisper or a deafening scream;
anything but violence will realize our dream
Subscribe to:
Posts (Atom)