از پنجره به بیرون نگاه می کنم. از پنجره ای که چندین سال پیش، غروب نارنجی خورشید را بارها نظاره گر بودم. این بار صبح است. برج مرداد است ولی باد خنکی به صورتم سیلی می زند. برج مرداد ولی چون مهر، چون آبان. مثل پاییز، پر خاطره.
دنبال رعد و برق می گردم و نیاز به یک تصادف، یک اتفاق معجزه آسا و یا بهتر است بگویم برق آسا دارم. شاید دنبال یک توفان پاییزی در نیمه تابستان هستم.
اینجا، در طبقه دهم یک ساختمان، در نیمه شمالی تهران، جایی که چندین سال در آن کار کردم، پشت به پنجره و رو به مشرق شهر می نشینم، همهمه خیابان در صدای مبهم دستگاه تهویه گم می شود.
آن روزها کنار این پنجره بارها خودم را مجسم می کردم که به خیابان میپرم و در پندار خویش به آرامی از پشت پنجره طبقه های پایین رد میشوم و آدمها را هنگام کار کردن می بینم.
تعجب زنی در طبقه هشتم که مسیر سقوط مرا از بالای پنجره به پایین آن با لیوان قهوه ای در دست تماشا می کند. لبخند او که به تعجب و سپس ترس تبدیل شد، در ذهنم نقش می بندد و افتادن لیوان از دست او، مانند یک صحنه آرام شده سینمایی. من حتی صدای شکستن لیوان و پخش شدن محتویات آن را روی زمین سنگی شنیدم. حتی سردی زمین را که قهوه داغ روی آن پاشید حس کردم.
چقدر زمین تنهاست. چقدر تنهایی سرد است و من چقدر میخواستم لحظه ای تنها و سرد باشم. لحظه ای همچون فرود یک رعد بی صدا در دور دستها. بر تپه ای که آدمی تنها، برای نیایش دور از تظاهر، به آن پناه برده و رعد آسمان در یک لحظه بر سرش فرود آمد و در زمانی کمتر از یک بازدم زندگی را از او ربود.
از پنجره به بیرون نگاه می کنم. چندین سال، بسیار چهره، حرفهایی ناتمام و یک دنیا زندگی از پیش چشمانم عبورمی کند.
موتور سواری از فاصله دور نزدیک میشود، همچون خاطراتی که از سال ها دور به یاد میآورم. صدای گوش خراش موتور در کوچه پشتی پیچید، مثل حرفهایی ناگفته که در شلوغی شهر گم شد. نجوا هایی که مُرد و هرگز شنیده نشد. و شنیده هایی که ای کاش گفته نمیشد. حرفهایی که باکینه آمیخت و همچون بغضی کهنه به دردی مزمن و ابدی تبدیل شد.
من هنوز هستم. روزهایی ممتد پشت این پنجره میآیم و با لبخندی بر لب و آهی از گذر زمان به روزهای پر خاطره میاندیشم و از پنجره عبور می کنم. شاید در توفان یک روز پاییزی، برای دیدن غروب نارنجی خورشید، دوباره به پشت این پنجره بازگردم. شاید.
(با تشکر از پ س)
1 comment:
like
Post a Comment