Tuesday, April 21, 2015

پیمان ابدالی در یک قوطی

 
متولد تهران هستم.  هنوز شاید دو ماهه هم نشده بودم در گرمای نیمه سال 1344 که اولین سفرم شروع شد.  ما از تهران به خرمشهر رفتیم.  شهری که آن موقع شور کار وتجارت و رشد و آبادی داشت.
از طرف پدرم بختیاریم.  ایل بختیاری هم ایل مسافر است.  مواجهه با چالش های نو، ساختگاری با محیط های جدید در کمترین زمان و ادامه ی سفر.

همیشه یک فکر تازه که با شوق درباره اش بحث کنم، همیشه مرز جدیدی که میخواهم بشکنم و همیشه سفری پیش رو.  حس مسافر بودن همیشگی در ژن آدم هم فرو میره.  همین میشه که درد ها رو شروع میکنه.  هر دردی یک سفر جدید، هر چالشی یک ایستگاه قطار با آدمهای جدیدی که سوار میشند و اونهایی که پیاده میشن.  بعضی ها وقتی سوار میشن دلت نمیخواد که پیاده بشن ولی سفره دیگه. هر کسی جایی میره.  انگار تنها کسی که جایی نداره بره خودم هستم.  انگار همه میدونند که کجا بند میشند به غیر از من. 

همین قضیه در همه ی زمینه های زندگی ام نفوذ کرده.  کارهایی که میکنم ناخودآگاه درست مثل یک سفر تمام میشن.  یادمه استخدام یک شرکت ژاپنی شدم و با شوق به پدرم گفتم که بابا من نمیرم پراگ میمونم پیشت و با ژاپنی ها کار میکنم.  حقوقش کمتره ولی من میخوام همین کار را تا آخر عمر بکنم دیگه از کارهای دیگه خسته شدم.  ولی انگار قطار زندگی من کلا با یک جا بودن مشکل داره.  شرکت بعد از دو سال و نیم تعطیل شد و من برگشتم ایستگاه اول. حتی زندگی ام در آمریکا با یک سفر کاملا احمقانه با ماشین و تنهایی از سان فرانسیسکو تا واشنگتن دی سی که چهار روز و سه شب به طول کشید تمام شد........رفت.............سفره دیگه تموم میشه.......دوباره شروع میشه..........میره ایستگاه بعدی...............

سفره. هر کس جایی میره. هر کس چیزی میگه.  بعضی ها یک تکه از دلت را توی یک ایستگاه ازت میدزند و جا میگذارند توی ایستگاه........بعضی وقتا هم دل بعضی ها جا میمونه تو کوپه ولی من نمی فهمم تا اینکه به ایستگاه بعدی برسم و بعله....................  بعضی ها هم که همسفرت هستند واقعا مسیر دیگری دارند که اول متوجه نمیشی.  ولی وقتی آخرشبه و همه خمارند و گیج و قاتی میفهمی طرف سه تا ایستگاه اون ور تر پیاده شده و فقط کیفش مونده رو صندلی بغلی.............خوب مگه همین دو دقیقه پیش نبود که داشتیم کپ میزدیم؟............... بعد یکهو متوجه میشی که دوسال گذشته........بعد متوجه میشی ده سال گذشته...........بعد متوجه میشی که فقط داشتی با خودت حرف میزدی.  البته خودم را میگم ها.  اصلا آدم ها برای همین دنبال مواد توهم زا میگردند نه؟  خوب زندگی من اصل توهمه.......فکر کن که صبح پاشی و ندونی کدام کشوری، چند سالته، انگشت پات که درد میکنه شب قبل به کدوم پایه ی میزی خورده........حتی اصلا در وجود و جنسیتت هم شک کنی ......همه ی فکرهات ایده ها، یادها،خنده ها گریه ها کلا در یک آن پاک شده باشند.....در یک لحظه.............یک آن.............معلق...........بدون هیچ هویت...... ...تا حالا اینجوری شدی؟  اگه شدی میفهمی که پیمان ابدالی بودن یعنی چی..........

ولی سفر من پایانی نداره.  بعضی وقت ها برمیگردم ایستگاه های قدیمی و همه چیز مثل قبله.  مثل همین پریروز در پراگ با الکس و مارتین و استیو و کاوه کنار رودخانه ولاتوا در ناپلاوکا.....انگار همین دیروزش بود که داشتیم آبجوها را یکی یکی میرفتیم بالا، دخترای دامن کوتاه را دید میزدیم و بدو بدو دنبال دستشویی خالی میگشتیم. اگه دوست دختر مارتین حامله نشده بود و ما با همدیگه همزمان سوال نکرده بودیم که بار آخر کی بوjد که اینجوری دور هم بودیم به هیچ عنوان به عقلمان هم نمیرسید که دوسال پیش بود............دو سال پیش.........دو سال گذشته........بعضی مواقع خیلی چیزا مثل قبله ولی با یک روش منطقی تغییراتی کرده مثل دیدن نیوشا و بیتا و کودک عزیزشان که دل من را برد..............ولی بعضی وقتا برمیگردم و میبینم که ایستگاه ایستگاهه ولی کسی دیگه توش نیست......حتی کسی یادش هم نمیاد.....حتی بعضی ها سفر را انکار میکنند..........البته ناگفته نمونه بعضی ایستگاه ها و مسافرها و سفر ها را خودم فراموش کردم......................حتی همان همسفرهای قدیم را هم که میبینم هیچ خاطره ی مشترکی باهام ندارند.......................این رو تو سفرم به آمریکا درک کردم......................دو سه تا دوست و همسفر قدیمی یک چیزهایی یادشون بود....که باز هم باعث شادی شد و میشه و خواهد شد.........................ولی بعضی ها اصلا انگار نه انگار که ما با هم پیاله ها خالی کردیم تو ایستگاه ها............................. خوب سفره دیگه...........زمانه.......میگذره.......مستیه میپره...............خماریش میمونه تو حافظه...................

بعضی وقتها خودم هم ایستگاه ها را یادم نمیاد.......ریزش فکر.....ریزش مو........یا شلاق این گردونه...........زمانه دیگه............میگذره..........  پسرم بهم میگه من ریست میشم یعنی در یک آن کلا همه چیز را فراموش میکنم.............شاید حرف هام رو.........شاید قول هام رو.............البته همه اش هم منفی نیست، یعنی بعضی وقت ها بذرهایی را که کاشتم توی گلدون های ایستگاه ها.........همون هایی که بعضی وقتا برمیگردم و فکر میکنم چقدر آشناست ولی اصل کاشت  را هم فراموش میکنم........شنیدم که اسم یک پرنده که غذایش را قایم میکند و بعد یادش میره "اسکله".......من ترجیح میدم همون کلمه ادبی کسخول را استفاده کنم..................راست میگه من کارهام، رفتارم، احساسم، برنامه هام، خوشی هام، ناخوشی هام، دلدادگی هام، شکست هام ......همه و همه براساس مسافر ابدی بودنمه....... نمیدونم خوبه یا بده یا اصلا خوب یا بد چه معنی داره.............

تو سفر بودن معنی را از همه چیز میگیره ولی دوباره به همه چیز یک معنی دیگه میده.............ولی خوب همینه دیگه.......زندگیه..........فقط زندگی.............شاید من زیاد جدی میگیرم ولی شاید هم فقط توی یک مسیرهای خاص یک سری چیزها را جدی میگیرم................این زمونه بهم یاد داده با درد و کوفت و مرض هم که شده باید قبول کنم که آدم مسافر را جدی نمیگیرند...........هیچ کجا............نه تو کار کسب...........نه تو کار هنر...............و نه تو کار دل...............هیچ کجا آدم مسافر را جدی نمیگیرند.....................بیخودی زر میزنم.....بیخودی داد و فریاد میکنم و مینالم...............بیخودی شعر و آهنگ میسازم............واقعا "نگرد نیست، گشتم نبود" را باید شعار خودم کنم................نیست.........هیچ کدامشان نه از طرف من و نه از طرف این گیتی لعنتی که حداقل اگه خواننده بود صداش خوب بود..............................یعنی حتی برای یک سفر کوتاه هم نیست...........دو سال .......ده سال.......سی سال......و امسال که میشه پنجاه سال.

سفرها فقط لحظه های به یاد ماندنی دارند.  و بعضی از این لحظات مانند کشیده شدن دسته ترمز اضطراری قطار درست هنگامی که قطار به بالاترین سرعت خود رسیده تمام چهارچوب بدنم را جابجا میکنند............یک لحظه است دیگه.........میگذره.......

یک لحظه است.  فقط یک لحظه...........یک لحظه فکر کنی......زمانی که دوستانت بجایی اینکه بگویند "خوب برنامه های بعدی ات  چی یند؟" ....................................................................................با لبخندی پر آرامش میگویند "خوب از ماجراهات تعریف کن."..............................................یک لحظه است........................  فقط یک لحظه ........یک لحظه که دقیق فکر کنم..........................................................آیا من به منزلی جدید در مسیر زندگی ام رسیده ام؟............ یا شاید این آخرین ایستگاهی بود که رسیدم..........باید منتظر قطار بعدی باشم.........امیدوارم زیاد تاخییر نداشته باشه......دو سال.......ده سال........تا آخر


پیمان ابدالی  در یک کوپه
توی قطار ICE622  به طرف دوسلدورف جایی در آلمان
21 آوريل 15