Thursday, August 30, 2018

یک روز دم دار تابستانی دیدمش.  داشتم پیاده از بلوار نارودنی به رودخانه ی ولاتوا میرفتم. پراگ، شهر مرموز و رمانتیک، شهر کافکا و کالیما، شهر آرزو و بی تفاوتی آغوشش را به رویم باز کرده بود.  به خیابان اسمتانوو که رسیدم، سنگینی نگاهی را حس کردم.  کافی شاپ/رستوران اسلاویا، یکی از کافی شاپ های سنتی، قدیمی و معروف پراگ که دیوارهایش پراز عکسهای هنرپیشه ها و سیاستمداران قدیمی جمهوری چک است و بارها محل قرارهای متعدد من بود، سمت راستم قرار داشت.  در پس شیشه های براق آخرین پنجره ی رستوران و نرسیده به رودخانه، چشمانی نیمه آشنا به من خیره شده بود.

پوستی گندمگون، او را از رنگ پریده های اروپایی متمایز میکرد؛ مردمک قهوه ای/عسلی چشمهاش زیر مژگان بلند و حایل خط چشمی مشکی استتار شده بود؛ پوست صاف صورتش "خنده چال" زیبایش را به ریزخط های کنار چشماش متصل میکرد؛ دندان هایش سفید و مرتب بودند. ولی من او را به خاطر نمیاوردم.
دستش را زیر چانه اش گذاشت و مستقیم به چشمهایم نگاه کرد:"سلام، خوبی؟"  او را به خاطر نمیآوردم، چشمهایم را تنگ تر کردم و باز به او نگاه کردم.  چند سال قبلتر هم هنگامی که برای رفتن به تماشای کنسرتی سوار ماشین دوست عزیزم نیوشا شدم با دوست دیگری روبرو شدم که او را به یاد نمیاوردم.  شاید آب و هوای پراگ اینجوری روی من تاثیر میگذارد، شاید هم چیز دیگری است.
در حال جمع و جور کردن خودم و سرهم کردن بهانه ای بودم.  یک لحظه بین دو حس نزدیک شدن و خجالت کشیدن گیر کرده بودم.
گفت:  "زیاد به خودت فشار نیار.  فعلا منو یادت نمیاد.  بشین و سفارش بده." ابرویش را بالا انداخت، نیشش را تا بنا گوش باز کرد و با دست راست به صندلی کنار میزش و سپس به منو اشاره کرد.
میکرد.  انگشترفیروزه با رنگی که روی میز گرفته بود بالا پایین میپرید.  کیف چرمش را روی شانه انداخت. دولا شد و پیشانی ام را بوسید.  بوی عطر شانل شماره 5 توی مشامم پیچید. تصاویری گنگ از جایی تاریک با چراغ های چشمک زن رنگی جمجمه ام را برای یک پلک زدن پرکرد.   پوست تنم مورمور شده بود. اینجا بود که گردنبندش را دیدم، حرف P روی آن بود. سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت "لعنتی."
از در زد بیرون. لیوان قهوه را بلند کردم و در امتداد لیوان دورشدنش را از خود دیدم.  کم کم گامهایش تند تر شد.  تا روی پل «لگی».
لحظه ای روی پل ایستاد و از کیفش دستمالی بنفش رنگ درآورد و برایم تکان داد. از نرده های سیمانی پل بالا رفت و خودش را پرت کرد توی رودخانه. لیوان را کوبیدم روی میز.

پیمان ابدالی

تیر 1395گفتم: "چهره تان خیلی آشناست."  با پوزخندی پرسید:"چهره تان؟  از کی از دوم شخص جمع استفاده میکنی؟" میکرد.  انگشترفیروزه با رنگی که روی میز گرفته بود بالا پایین میپرید.  کیف چرمش را روی شانه انداخت. دولا شد و پیشانی ام را بوسید.  بوی عطر شانل شماره 5 توی مشامم پیچید. تصاویری گنگ از جایی تاریک با چراغ های چشمک زن رنگی جمجمه ام را برای یک پلک زدن میکرد.  انگشترفیروزه با رنگی که روی میز گرفته بود بالا پایین میپرید.  کیف چرمش را روی شانه انداخت. دولا شد و پیشانی ام را بوسید.  بوی عطر شانل شماره 5 توی مشامم پیچید. تصاویری گنگ از جایی تاریک با چراغ های چشمک زن رنگی جمجمه ام را برای یک پلک زدن پرکرد.   پوست تنم مورمور شده بود. اینجا بود که گردنبندش را دیدم، حرف P روی آن بود. سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت "لعنتی."  
از در زد بیرون. لیوان قهوه را بلند کردم و در امتداد لیوان دورشدنش را از خود دیدم.  کم کم گامهایش تند تر شد.  تا روی پل «لگی».
لحظه ای روی پل ایستاد و از کیفش دستمالی بنفش رنگ درآورد و برایم تکان داد. از نرده های سیمانی پل بالا رفت و خودش را پرت کرد توی رودخانه. لیوان را کوبیدم روی میز.

پیمان ابدالی1395میکرد.  انگشترفیروزه با رنگی که روی میز گرفته بود بالا پایین میپرید.  کیف چرمش را روی شانه انداخت. دولا شد و پیشانی ام را بوسید.  بوی عطر شانل شماره 5 توی مشامم پیچید. تصاویری گنگ از جایی تاریک با چراغ های چشمک زن رنگی جمجمه ام را برای یک پلک زدن پرکرد.   پوست تنم مورمور شده بود. اینجا بود که گردنبندش را دیدم، حرف P روی آن بود. سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت "لعنتی."  
از در زد بیرون. لیوان قهوه را بلند کردم و در امتداد لیوان دورشدنش را از خود دیدم.  کم کم گامهایش تند تر شد.  تا روی پل «لگی».
لحظه ای روی پل ایستاد و از کیفش دستمالی بنفش رنگ درآورد و برایم تکان داد. از نرده های سیمانی پل بالا رفت و خودش را پرت کرد توی رودخانه. لیوان را کوبیدم روی میز.

پیمان ابدالی

تیر 1395    پوست تنم مورمور شده بود. اینجا بود که گردنبندش را دیدم، حرف P روی آن بود. سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت "لعنتی."  
از در زد بیرون. لیوان قهوه را بلند کردم و در امتداد لیوان دورشدنش را از خود دیدم.  کم کم گامهایش تند تر شد.  تا روی پل «لگی».
لحظه ای روی پل ایستاد و از کیفش دستمالی بنفش رنگ درآورد و برایم تکان داد. از نرده های سیمانی پل بالا رفت و خودش را پرت کرد توی رودخانه. لیوان را کوبیدم روی میز.

395 نفسم را با عجله از میان لبهای بسته ام پرت کردم و صدایی مانند صدای دمیدن اسب ها هنگام شناسایی همدیگر از خود درآوردم. با بی حوصلگی گفتم: "قیافه ات." پیشخدمت با قلم و کاغذش برای سفارش گرفتن بحث من و او را پاره کرد.  من آمریکانو وکیک شکلاتی سفارش دادم.
"دست خودت نیست.  ژنتیکه.  اونقدر تو دنیای خودتی که بقیه را ریز میبینی.  بعضی وقت ها مثل یک ازخودراضی عوضی برخورد میکنی و فقط وقتی یک خانم خوشگل میبینی دست و پاتو گم میکنی.  اون موقع دیگه اعلاحضرت همایونی پیمان ابدالی نیستی. یه بچه ی 12 ساله ای که برای اولین بار دوچرخه خریده. یه دوچرخه با زین چرمی که طوقه هاش روبا چسب قرمز آرایش کرده. و هر زن خوشگلی را که میبینه صدای درینگ درینگ زنگش درمیاد. اون پیمان رو دوست ندارم."
برای اولین بار در زندگیم لال شده بودم.  مگه میشه؟  یا به قول دوستی مگه داریم؟  مطمئن بودم این چهره را اگر دیده بودم به خاطر میاوردم.  ولی هر چی به مغزپوکم فشار آوردم فایده نداشت.  دستش را کرد توی کیفش، بسته ی مچاله شده یی سیگارش را بیرون کشید.  یک نخ سیگار گوشه ی لبش گذاشت و با دستان لرزانش دنبال فندک میگشت.  پیش دستی کردم و فندک را زیر سیگارش روشن نگه داشتم. زل نگاهم کرد و پک عمیقی به سیگارش زد.  به صندلی تکیه داد و با خونسردی من را مانند قورباغه ای که روی میز تشریح به چهار سوزن دوخته شده نگاه میکرد. گفت "اون پیمان را دوست ندارم!" یعنی چی؟  یعنی پیمان دیگری را دوست دارد؟ اصلا سر میز این زن غریبه چیکار دارم؟
گفتم:"من واقعا شرمنده ام ولی شما را به جا نمیاورم" دست راستم کرخت شد، چشمام دودو میزد و احساس میکردم پوست تنم سرد شده.  پیشخدمت قهوه و کیک را چید روی میز. بوی قهوه حالم را جا آورد. تو این فرصت خودم را جمع و جور کردم.
گفت:" قهوه ی سیاه، بدون شکر یا شیر؛  کیک شکلاتی یا پای سیب یا آخرش موس شکلات؛  مشروب اسلیوویتسه یا تکیلا و آبجوی چک یا بلژیکی؛  رقص تا جایی که پا و کمر اجازه بده؛  موسیقی الکترونیک و راک؛ دوست داری موسیقی فیلمی بزنی که جایزه ی اسکار بگیره؛ فیلم اکشن پلیسی یا علمی تخیلی؛ کار زیاد، پارتی بیشتر و زن های خوشگل.......... و یک خودخواه به تمام معنا.  چیز دیگه ای هم هست؟"
گفتم:"خب که چی؟" چنگالم را گوشه ی کیک فروکردم انگارمچ دستهایش را سفت گرفته، تن لختش را به تخت کوبیده و بی رحمانه با او عشق بازی میکردم.  
گفت: "تو یک دماغ سربالایی هستی که همه را از بالا نگاه میکنی."
گفتم:"اشتباه میکنی. من یادم نمیاد با تو چه کردم ولی اگه ناراحتت کردم ببخشید. با اینکه چهره ات آشناست، واقعا تو رو یادم نمیاد."
زیر چشم چپش یک تیک زد و طوق اشک پیله های عسلی را براق تر کرده بود.  به چشمای قشنگش زل زدم.  از من چی میخواست؟ دستهای لرزانش را به سختی کنترل 

بلیط قطار روتردام



پگاه، تابستان تفتیده
زیر نسیم پنکه
بهتو فکر میکنم
سالها از دیروز گذشته
و هنوز فضای مجازی
نام تو را به من گوشزد میکند
انگار هوش مصنوعی
درد نمیشناسد

آخرین عکس و فیلمت را دیدم
شکسته شدی
و موهایت کمپشتتر از آنی
که ناخنهای لاک زدهی
انگشتانی آشنا
بتوانند چنگی عاشقانه
در بدرودی پرشور
در ایستگاه قطار
به آن بزند

«لابد چیزی بوده
لابد چیزی شده..»
او هنوز از من میترسید
تو دیوانهام خواندی
و من عکس قاب گرفتهات را
در ایستگاه قطار خاطره
هر روز گردگیری میکنم

بلیط قطار روتردام
داخل قوطی کفش
روی گلهای خشک رُز
روی نامههای ماتیکی
به بوسههای خشکتر
یاد تو را تا ابد برایم
زنده نگه میدارد

موسیقی ولی

ما را
بههم پیوند میدهد
و نهیب چرخهای قطار
ضربآهنگِ معنی دوستی
در چهارچوب باورهای متفاوتمان را
به رُخم میکشد مکرر
و جیغ چرخهای قطار
نزدیکی ایستگاهِ
اختلافِ
ما را


بلیط قطار روتردام
داخل قوطی کفش
روی گلهای خشک رُز
روی نامههای ماتیکی
به بوسههای خشکتر
یاد تو را تا ابد برایم
زنده نگه میدارد

دوست من
دشمنم
قاتلم
رهاییبخشم
دلیل و برهان
در عشق
مانند ستون و دیوار
در خلإ
در فضا
بیمعنی است
بی چَم
بیرحم
بیهوده نکوش
گرچه میدانم نمیکوشی
بیهوده نترس
گرچه میدانم نمیترسی
بیهوده
بیهوده
بیهوده

مسافر قطار روتردام
سالها پیش
از تهران رفت
ولی هر چهارشنبه، 
شبحی، 
عکس قاب شدهی تو را
در ایستگاه قطار روتردام
در آغوش مسافری آشنا
برایم هدیه میآورد
و گوگل و فیسبوک
همچنان نام تو را 
به من پیشنهاد میکنند
و هوش مصنوعی درد نمیشناسد

بلیط قطار روتردام
داخل قوطی کفش
روی گلهای خشک رُز
روی نامههای ماتیکی
به بوسههای خشکتر
یاد تو را تا ابد برایم
زنده نگه میدارد

ارادتمند
پیمان

۹ شهریور ۱۳۹۷

Saturday, July 2, 2016

فروشنده‌ی خوب، خریدارِ ناشی

فروشنده‌ی خوب، خریدارِ ناشی
همواره فروشنده‌ی خوبی بوده‌ام، ولی به ندرت خریداری هوشمند. بیشتر شغل‌هایی که داشتم مدیریت فروش یا بازرگانی بوده به غیر از یک دوره که مدیر کارخانه‌ی شرکت هنکل بودم  که آن هم یکی از پر تنش‌ترین دوره‌های زندگی‌ام بود. البته نه از لحاظ کاری،نه، ابدا.

اتفاقا آن موقعیت بهترین شغلی بود که به غیر ا ز شغل‌های  فروش داشتم. چالش آن دوره شخصی بود و ادامه‌ایی بود بر اندوخته‌ی تجربیات زمان دانشگاهم که زندگی "خرید و فروش" است.

خرید و فروش! زمانی مدیر فروش شرکت "ایران هنکل" بودم و مواد اولیه‌ی لوازم آرایش بهداشتی و شوینده می‌فروختم. به جنسی که می‌فروختم اعتماد داشتم. اعتماد. برای همین خوب می‌فروختم. یعنی در بعضی مواقع حتی درباره‌ی اجناس هم با مشتریان حرف نمی زدم فقط گپی کوتاه و لبخندی رضایت‌مند و سپس فروش خودش انجام می‌شد.
یکی از افرادی که از گفتگو با وی لذت می‌بردم مدیر عامل شرکت پاکشو آقای مهدی فضلی بود (نام شرکت بعدا به گروه صنعتی گلرنگ تغییر کرد. در آن هنگام گلرنگ نام برند شوینده‌ی پاکشو بود.) جلسات ما کوتاه و پربار (از لحاظ تجاری) و بدون نیاز به ترفندهای رایج فروشندگی بود. فروشنده و خریدار هر دو هوشمند.

این رویه کاری من ادامه پیدا کرد. فرمول ساده بود، یا حداقل اینطور به نظر میرسید:" محصول را بشناس، به کیفیت و امتداد حفظ کیفیت آن اعتماد کن، از آن استفاده کن و بقیه‌ی کار را به لبخندی مطمئن، منشی متین، نگاهی عمیق، فشردن دستی گرم و محکم و ارائه‌ای بی‌نقص حرفه ایی و اعتماد بخش بسپار."

خرید و فروش! پس از هنکل برای شرکت تجاری‌ایی کار کردم که مدیریتش با خانم جوانی به نام شیوا سعادت لاجوردی بود. جوان را برای این می‌گویم چون ایشان یک سال از من جوانتر بودند. خارج شدن از شرکت هنکل و برگشتن به تهران و استخدام در شرکت خانم لاجوردی، یعنی رها کردن یک شغل مدیریتی با چهل و پنج نفر کارمند و نشستن پشت یک میز کوچک در برج سایه در خیابان ولیعصر و تبدیل شدن دوباره به یک فروشنده، فشار زیاد روحی بر من سی و یک ساله گذاشت. ولی یک درس جالب از خانم لاجوردی گرفتم.

هنگامی که در دوره‌ی رکود کاری از ایشان سوال کردم چرا مرا ساعت‌ها در دفتر نگاه می‌دارد وقتی فقط یک جلسه‌ی کاری با شخصی داریم به من گفت:« ارائه‌ی حرفه‌ایی و اعتماد بخش شما نماد شرکت من است و شما خیلی خوب می‌توانید خودتان را بفروشید. مشتریان اینگونه جذب می شوند.»
لب کلام:« زندگی خرید و فروش است و کسی که فروشنده‌ی خوبی است عملا شخصیت خود را عرضه می‌کند نه محصولی را ولی اگر آن فروشنده به محصولی که در دست دارد اعتماد کند، محصول یا خدمات خود به خود به فروش می‌رود.»
این رویه در شرکت‌های بعدی که در آنها کار کردم ادامه پیدا کرد ولی یک جای کار می‌لنگید. یعنی بخش نخست "خرید و فروش".

همیشه با خودم فکر کردم که من چگونه خریداری هستم؟ یا اصلا چه می‌خواهم بخرم؟ تا آنجایی که یادم می‌اید پدر و مادر، خواهر و برادر، فامیل و آشنا، معشوق و همراه و همسر و فرزند و حتی همکارانم به من "ولخرج" می‌گفتند. انگار تعادلی در فروش و خرید زندگی‌ام، چه در عرصه تجاری و چه در زندگی شخصی‌ام وجود نداشته و به نحوی آشکار...ندارد.

نظر شخصی من این است که ما خریدار یا حتی به نوعی گدای اعتماد و محبت هستیم، وقتی اطرافم رانگاه می‌کنم، مخصوصا در روابط شخصی‌ام، متوجه می‌شوم که در این زمینه نه تنها خریداری هوشمندی نبودم بلکه گدایی ناشی هم بودم.

مشکل از نظر من البته، موقعی پیش می‌آید که رویه‌ی خرید و فروش تجاری به روابط شخصی و روحی و عشقی  امتداد پیدا میکند. یعنی اینجا اعتماد و عشق را باید خرید و آن هم با پول و نه با محبت و اعتماد متقابل. اینجاست که جمله‌ی ساده ایی که سالیان سال آنرا شنیدم ولی  آنرا بی‌اهمیت خواندم در گوشم زنگ می‌زند و تکرار می‌شود:« زندگی خرید و فروش است.»

"از من حمایت کن تا به تو عشق بورزم...از من حمایت کن تا به تو اعتماد کنم... از من حمایت کن تا به تو محبت کنم...از من حمایت کن تا با تو عشق بازی کنم..."

و همه‌ی حمایت ها به داشتن پول به پول به خرج کردنش می‌انجامد. بسیار ساده و غمناک.

دیروز با دوستی صحبت می‌کردم. به او گفتم:« من هنوز یک رویاییِ رمانتیکِ یک دنده‌ایی هستم که فکر می‌کند هزینه‌ی خرید عشق، ولخرجی محبت و مهر است. ولی به تدریج به شعاری که روزی روی در یک مینی بوس دیدم اعتماد پیدا کردم که "گشتم نبود، نگرد نیست"»
پس بجای تلاش در دریافت محبت دنبال پول بیشتر میگردم تا عشق بخرم، حتی اگر موقتی باشد.

همواره فروشنده‌ی خوبی بوده‌ام، ولی در خرید، یک خریدارِ ناشی.

Tuesday, September 29, 2015

Methylene Blue



And there it was, me and you,
with all the things we thought and dreamt to do
stranded but wishful on islands of withdrawal,
where to go, when to say, what to do.

Surreal but real, what bonds us strong
a pledge unsaid neither right or wrong
miles away, years apart despite the odds
deep within, a yearn in veil, all along.

And there it is, me and you,
restless hearts beating methylene blue,
with a candle still aflame,
in the darkness, burning strong, without a clue.

Would we be traversing time?
would we be transcending fear?
would we dance to a different rhyme?
a different tune, would we bear?

Payman Abdali
Banafsh

September 30th 2015

Saturday, May 2, 2015

بگذر



ساقیا پیمانه پر کن تو مپرس اسرار من
ارغوانی رنگ مِی گوید حدیث جان من
چون که نقش راز فتد بر مِی صاف، دیگر نماند
چالش جذاب مرموز درون حال من

از من دیوانه بگذر
از خودم بیگانه بگذر
پر هوس درگیر معنی
از چنین آواره بگذر
تا که راز دل ناگفته است
            ذوق تمنای تو می جوشد
            دل که به عشقت شکفت
            رازی نماند

خودخواهم پر گناهم
بد مستی پر فغان
گمگشته بی هدف در رویای بی پایان جانم
دل تنگم، مهربانم
بی پرده دل ستانم
من درراه، عاشقی،  بازی رندانه ندانم
ای زیبا، رقصنده ی مستی من
دل فریبا
در سفالین کاسه ی دلدادگی ام
اسرار نیست

بی وفا.........
از من مستانه بگذر
از زمان جامانده بگذر
از پریشانی پر از شور
از چنین گمگشته بگذر

گل که نشکفته است، تو بلبل خوش خوان این بستانی
ولی راز نمایان که شد ....تو نیز نمانی

بنفش
پیمان ابدالی
15 فروردین 1394