Friday, August 16, 2013

در يك آن

در يك آن


پیش از آغاز
در پَسِ پرده پِلکم
گرمایی جان آسا
خون گرم جاریِ وجودش را
چو خورشید صحرا
بر ذره ذره یاخته‌های مشتاقم
پخش می‌کرد.

به تصویرِ نگاهِ مشتاقی آشنا
به بویِ عطری نفس‌گیرِ بی‌رقیب
بی رقیب
نبض خوش‌رویی سبک‌بال
به هنگام گَزیدن لالهِ گوشش
روی گونه‌ام می‌دوید
و صدای تپنده خورشید وجودش
با هر حبس شدن بازدم
به پهنای آغوشم
چو سیلابی بهاری
جذب دشت تنم می‌شد

گفتم: کیستی؟
گفتا: هستی‌ات
گفتم: از کجا آمده‌یی؟
گفتا: ز باغ رویاهایت
گفتم: از من چه می‌خواهی؟
گفتا: سفری بی‌پایان
دستم بگیر
ره توشه عشق بردار
قدم در راه دیگر بگذار

چون آغاز، آغاز شد
چشمانم باز شد
و خود را در زورقی از گل یاس
در بی‌کران مخملی سیاه رنگ مه گرفته
که با ضربان قلب در تلاطم بود دیدم
نه دشتی، نه صحرایی
نه سرزمینی بکر و دوشیزه

«دستم بگیر» نوایی از جایی
«با من بیا» نفیری از جای دیگر
«به سرزمین عشق» صدایی از دوردست
و بادِ سردی که اصوات را به شرطه زورق می‌رساند

عمق بی‌پایان آسمان
به سیاهی دریای فرا گرفته زورق امیدم
و افقی نا پیدا که دریا و آسمان را به هم پیوند می‌داد
شناور، غوطه‌ور زورق من را به کرانه‌یی نمی‌راندند
«کجاست اینجا؟» فریاد زدم
و مرغان سیاه جیغ‌ کشان
به عمق مخمل دریا شیرجه می‌زدند
و با فریادی زجر‌آور بیرون می‌آمدند
«همان آغاز پایان است اینجا»


دگر دوستی خسته خاطر نیست
که ره توشه بردارد
و همراه باشد
همگام باشد
و یار باشد
همه در زورق های امید خود
در گرداب نامیدی
و گنداب دو رویی
به دنبال میرابی لحظه‌یی
فقط به سیراب  خویش میاندیشند
و باد، سرمایی نَفَس  گیر
آغشته به بوی تعفن زورق نشینان خوب رویِ دُژ نَفسْ را 
به مخمل سیاه دریای زندگانی
شلاق وار می‌کوبد
تیز درخشی در عمق بی
پایانی تیره فریاد می‌کشد
و آنجاست لحظه یی که شفاف می‌شود  
گرداب مه گرفته
و هیولای درون زورق رانان
لحظه یی پدیدار


و‌ دستانی که بسویم
سفر آغاز کرده اند
با ناله‌یی بی نور
حتی به اکراه هم نیستند
استخوان های پوسیده‌یی
پوشیده در لفاف دوستی
و فقط برای نجات لحظه‌ییِ زورقان معلون

من می‌پرسم کسی اینجاست؟
نگاهی، یا که لبخندی؟
کسی اینجا پیام آورد؟
فشار گرم دست دوستی مانند؟
و می‌بینم که صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه مرده‌ای هم رد پایی نیست.
فقط عمق تاریکی
فقط گرداب بی‌پایان
فقط دروغ
فقط دروغ

و شاید از نخست چنین بوده
و شاید تا به پایان هم چنین باشد
و من در رویای خام کودکی
به پیش از آغاز فکر می‌کردم

پیمان ابدالی