فروشندهی خوب، خریدارِ ناشی
همواره فروشندهی خوبی بودهام، ولی به ندرت خریداری هوشمند. بیشتر شغلهایی که داشتم مدیریت فروش یا بازرگانی بوده به غیر از یک دوره که مدیر کارخانهی شرکت هنکل بودم که آن هم یکی از پر تنشترین دورههای زندگیام بود. البته نه از لحاظ کاری،نه، ابدا.
اتفاقا آن موقعیت بهترین شغلی بود که به غیر ا ز شغلهای فروش داشتم. چالش آن دوره شخصی بود و ادامهایی بود بر اندوختهی تجربیات زمان دانشگاهم که زندگی "خرید و فروش" است.
خرید و فروش! زمانی مدیر فروش شرکت "ایران هنکل" بودم و مواد اولیهی لوازم آرایش بهداشتی و شوینده میفروختم. به جنسی که میفروختم اعتماد داشتم. اعتماد. برای همین خوب میفروختم. یعنی در بعضی مواقع حتی دربارهی اجناس هم با مشتریان حرف نمی زدم فقط گپی کوتاه و لبخندی رضایتمند و سپس فروش خودش انجام میشد.
یکی از افرادی که از گفتگو با وی لذت میبردم مدیر عامل شرکت پاکشو آقای مهدی فضلی بود (نام شرکت بعدا به گروه صنعتی گلرنگ تغییر کرد. در آن هنگام گلرنگ نام برند شویندهی پاکشو بود.) جلسات ما کوتاه و پربار (از لحاظ تجاری) و بدون نیاز به ترفندهای رایج فروشندگی بود. فروشنده و خریدار هر دو هوشمند.
این رویه کاری من ادامه پیدا کرد. فرمول ساده بود، یا حداقل اینطور به نظر میرسید:" محصول را بشناس، به کیفیت و امتداد حفظ کیفیت آن اعتماد کن، از آن استفاده کن و بقیهی کار را به لبخندی مطمئن، منشی متین، نگاهی عمیق، فشردن دستی گرم و محکم و ارائهای بینقص حرفه ایی و اعتماد بخش بسپار."
خرید و فروش! پس از هنکل برای شرکت تجاریایی کار کردم که مدیریتش با خانم جوانی به نام شیوا سعادت لاجوردی بود. جوان را برای این میگویم چون ایشان یک سال از من جوانتر بودند. خارج شدن از شرکت هنکل و برگشتن به تهران و استخدام در شرکت خانم لاجوردی، یعنی رها کردن یک شغل مدیریتی با چهل و پنج نفر کارمند و نشستن پشت یک میز کوچک در برج سایه در خیابان ولیعصر و تبدیل شدن دوباره به یک فروشنده، فشار زیاد روحی بر من سی و یک ساله گذاشت. ولی یک درس جالب از خانم لاجوردی گرفتم.
هنگامی که در دورهی رکود کاری از ایشان سوال کردم چرا مرا ساعتها در دفتر نگاه میدارد وقتی فقط یک جلسهی کاری با شخصی داریم به من گفت:« ارائهی حرفهایی و اعتماد بخش شما نماد شرکت من است و شما خیلی خوب میتوانید خودتان را بفروشید. مشتریان اینگونه جذب می شوند.»
لب کلام:« زندگی خرید و فروش است و کسی که فروشندهی خوبی است عملا شخصیت خود را عرضه میکند نه محصولی را ولی اگر آن فروشنده به محصولی که در دست دارد اعتماد کند، محصول یا خدمات خود به خود به فروش میرود.»
این رویه در شرکتهای بعدی که در آنها کار کردم ادامه پیدا کرد ولی یک جای کار میلنگید. یعنی بخش نخست "خرید و فروش".
همیشه با خودم فکر کردم که من چگونه خریداری هستم؟ یا اصلا چه میخواهم بخرم؟ تا آنجایی که یادم میاید پدر و مادر، خواهر و برادر، فامیل و آشنا، معشوق و همراه و همسر و فرزند و حتی همکارانم به من "ولخرج" میگفتند. انگار تعادلی در فروش و خرید زندگیام، چه در عرصه تجاری و چه در زندگی شخصیام وجود نداشته و به نحوی آشکار...ندارد.
نظر شخصی من این است که ما خریدار یا حتی به نوعی گدای اعتماد و محبت هستیم، وقتی اطرافم رانگاه میکنم، مخصوصا در روابط شخصیام، متوجه میشوم که در این زمینه نه تنها خریداری هوشمندی نبودم بلکه گدایی ناشی هم بودم.
مشکل از نظر من البته، موقعی پیش میآید که رویهی خرید و فروش تجاری به روابط شخصی و روحی و عشقی امتداد پیدا میکند. یعنی اینجا اعتماد و عشق را باید خرید و آن هم با پول و نه با محبت و اعتماد متقابل. اینجاست که جملهی ساده ایی که سالیان سال آنرا شنیدم ولی آنرا بیاهمیت خواندم در گوشم زنگ میزند و تکرار میشود:« زندگی خرید و فروش است.»
"از من حمایت کن تا به تو عشق بورزم...از من حمایت کن تا به تو اعتماد کنم... از من حمایت کن تا به تو محبت کنم...از من حمایت کن تا با تو عشق بازی کنم..."
و همهی حمایت ها به داشتن پول به پول به خرج کردنش میانجامد. بسیار ساده و غمناک.
دیروز با دوستی صحبت میکردم. به او گفتم:« من هنوز یک رویاییِ رمانتیکِ یک دندهایی هستم که فکر میکند هزینهی خرید عشق، ولخرجی محبت و مهر است. ولی به تدریج به شعاری که روزی روی در یک مینی بوس دیدم اعتماد پیدا کردم که "گشتم نبود، نگرد نیست"»
پس بجای تلاش در دریافت محبت دنبال پول بیشتر میگردم تا عشق بخرم، حتی اگر موقتی باشد.
همواره فروشندهی خوبی بودهام، ولی در خرید، یک خریدارِ ناشی.