من از کوه بزرگ من
به دانهی شن من
فرو ریختم
ندای درونم
امید میدهد ولی جسم
فرو میریزد
در پاییز
در پاییز
در پاییز عشق
در پاییز زندگی
در پاییز نیاز
در پاییز نفس
از دلهرهی تنهایی تنها میشوم
از آرزوی رویایی رسوا میشوم
از ترازوی خود
به یک سو
فرو میریزم
من از دریای ژرف
به جرعهای آب
فرو میریزم
نیروی درونم
امید میدهد ولی ذهنم
فرو میریزد
در پاییز
در پاییز
در پاییز سخن
در پاییز امید
در پاییز صدا
از همخوانی دور میشوم
از نیاز به معشوق خالی میشوم
از تعادل خود
به یک رنگ
فرو میریزم
به رنگ بی رنگی
به بنفش آبی رنگ
به آبی سرد
به سردی آب
به آبی که در گلو گیر میکند در پاییز
پیمان ابدالی
پاییز ۱۴۰۳